کد مطلب:30261
شنبه 1 فروردين 1394
آمار بازدید:20
مفهوم مشترك عرفان كه در همه عُرفاي جوامع وجود داشته است چيست؟
يك مفهوم مشترك كه در اكثريت قريب به اتفاق همة عرفاي جوامع و ملل از سرودهاي وداهاي هندي گرفته تا او پانيشادها و عرفان فيثاغورثي و عرفان اسلامي و عرفان مغرب زمين ديده ميشود، احساس نوعي وارستگي و منزه بودن از اسارات و بردگي تعلّقات حيواني محض و خودخواهي است كه با مهار كردن و محدود ساختن تمايلات و هواهاي نفساني و با برقرار ساختن رابطة مخصوصي با واقعيات به وجود ميآيد. اين مفهوم مشترك در صورت واقعي بودن رابطه با واقعيات قابل دوام و ترقي و اعتلاء در درون انسانها است. اگر با مختصاتي كه براي عرفان مثبت وجود دارد، توأم بوده باشد، سازندهترين نيروئي است كه براي يك انسان قابل تصور است و آن عرفاني كه ميتوان گفت، اسلام آن را با آية «وَ ماخَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْاِنْسَ إِلّالِيَعْبُدُونَ» هدف زندگي انسانها معرفي كرده است، همين عرفان است كه پيامبران و اولياء الله و پيشتازان معرفت برين، جويندگان صميمي آن ميباشند. اشخاصي كه در اين زندگاني به چنين عرفاني نائل ميگردند، ميتوانند تا حدودي طعم عرفان علي بنابيطالب(ع) را بچشند كه در هدف اعلاي حيات غوطهور بوده است. با اين عرفان است كه آدمي در همة لحظات زندگي گام به مافوق خودخواهانه گذاشته از بهجت و انبساط و شكوفائي خود روح برخوردار ميگردد. ابن سينا مختصات اين عرفان را چنين بيان ميدارد:
[انسان عارف گشادهرو و شكوفا و همواره تبسّمي بر لب دارد. عارف مردم كوچك و افتاده را با فروتني خود همانگونه تعظيم و تكريم ميكند كه مردم بزگ و چشمگير را. عارف از ديدار انسانهاي كمهوش (و يا گمنام) همان انبساط را پيدا ميكند كه از انسانهاي هوشيار (و يا مشهور) عارف چگونه گشادهرو و شكوفا نباشد، در حاليكه به جهت رابطه با حق و با همة واقعيات كه حق را در آنها ميبيند، خرسند و شكوفا است. و چگونه مردم كوچك و انسانهاي بزرگ از ديدگاه او مساوي نباشند در حالي كه همة آنان در برخورداري از فيض وجود مساويند. از ديدگاه والاي عرفان، مردم عقبمانده از كاروانيان رشد و كمال مورد دلسوزيند نه تنفّر و انزجار.] (الاشارات و التنبيهات، تنبيه چهارم، نمط نهم، ص 388 حسين بن عبدالله بن سينا)
البته چنانكه روشن است مقصود ابن سينا عقبماندگان بياختيار از رشد و كمال ميباشند نه درندگان انساننما و پليدان و تبهكاراني كه بر ضدّ موجوديّت خويش و ديگران حركت ميكنند. در آن هنگام كه اين رشد شگفتانگيز روحي سراغ ما انسانها را بگيرد، همان موقع است كه معماي لاينحل تضاد قيافه ارزشهاي والاي جهان هستي مانند تابش فروغ الهي بر اين جهان و توصيف اجزاء و روابط آن به عنوان آيات خداوند از يك طرف و چهرة كمي و رياضي جهان از طرف ديگر، چنان منتفي ميگردد كه مسئلهاي به نام معمّا و تضادّ باقي نميماند، نه اينكه معمّائي وجود دارد و بايد آن را حل و فصل كرد.
گفته بودم چو بيائي غم دل با تو بگويم
چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيائي
(سعدي)
اي لقاي تو جواب هر سئوال
مشكل از تو حلّ شود بيقيل و قال
(مولوي)